همه چیز از آن‌جا آغاز می‌شود که از جاده‌ی اصلی خارج می شویم و مسیری فرعی و پیچ‌ واپیچ را پی می‌گیریم. پدر و پسر چند روز بعد از زلزله ویرانگر رودبار با ماشین راهی آن منطقه می‌شوند تا خبری از سلامتی احمد و بابک احمدپور، بازیگران خانه دوست کجاست؟ که ساکن آن‌جا هستند، به دست آورند. مسیر اصلی بسته است و تنها راه رسیدن به مقصد، زدن به دل راه‌های پر پیچ‌وخم فرعی و کوهستانی است. اکنون درون فیلم زندگی و دیگر هیچ ایستاده‌ایم و قرار است همراه با پدر و پسر به ملاقات خانه دوست کجاست؟ برویم و از سرنوشت دو بازیگر اصلی آن آگاه شویم؛ دیدار دو فیلم در یک فیلم. چون راه‌های اصلی بسته‌اند، به‌ناچار باید از مسیرهای فرعی گذر کرد. این دیداری است در پیچ‌ و‌ تاب راه و از طریق پیچ‌ و تاب راه. دیداری در کوره‌ راه‌ها و همراه و هم‌مسیر با آن‌ها.

کوره‌ راه‌های جهان همه به هم وصل‌اند. وقتی پس از خارج شدن از مسیر اصلی، پسر از پدر می‌پرسد :"بابا مطمئنی از این‌جا راه داره؟" پسر بلافاصله می‌گوید :"پس بن‌بست چیه؟" پدر پاسخی نمی‌دهد. این که عباس کیارستمی، خود، در پایان راه زندگی اسیر بن‌بست‌ها شد و کوره‌ راه‌هایش راه به جایی نبردند جز بیمارستانی پشت بیمارستان، گرچه حقیقت تلخی است، اما هیچ خللی در اعتقاد راسخ او و شخصیت‌هایش به بی‌انتهایی کوره‌ راه‌ها و بی‌اعتنایی به بن‌بست‌ها وارد نمی‌کند. زندگی و دیگر هیچ حکایت تن سپردن به کوره‌ راه‌های بی‌انتها و بی‌انتهایی کوره‌ راه‌هاست. پدر و پسر برای یافتن احمدپورها و گرفتن خبری از آن‌ها کوره‌ راه‌ها را یک‌به‌یک می‌پیمایند. یکی به خاطر زلزله شکاف برداشته، دیگری مسدود شده، و آن یکی به روستای کوکر، محل زندگی احمدپورها، راه نمی‌برد. از این و آن، از دیگران، نشانی کوکر و احمدپورها را می‌پرسند، و آن‌چه بیش‌تر و بیش‌تر می‌‌بینند، نه کوکر و احمدپورها، که زندگی دیگران است. فیلم با طمانینه به دیگران، به بازماندگان زلزله می‌نگرد، وقت می‌گذارد تا جلو بیایند، نزدیک ماشین، نزدیک دوربین، و چیزی بگویند، بگویند نه، بلد نیستیم.

ردپا و نشانه احمدپورها همه‌جا پخش است، اما از خودشان خبری نیست. می‌شنویم که سالم‌اند، که همین چند دقیقه پیش این‌جا بوده‌اند، اما حالا که ما، ماشین و پدر، به این نقطه رسیده‌ایم. نیستند، رفته‌اند، چراغ به‌دست رفته اند، ما، ماشین، پدر و زندگی و دیگر هیچ فقط چند دقیقه تا قهرمان خانه دوست کجاست؟ فاصله داریم. چند پیچ جلوتر، به پسران چراغ‌ به‌دست هم می‌رسیم، اما آن‌ها احمدپورها نیستند، از احمدپورها خبری هم ندارند. شاید احمدپورها مسیر کوره‌ راه‌هایی دیگر را پیش گرفته‌اند. احتمالا روانه کوره‌ راه‌هایی شده‌اند که هنوز زندگی و دیگر هیچ به آن‌ها نرسیده‌است.

ماشین در حال تقلا برای گذر از آخرین پیچ‌و‌خم‌ها، آخرین تصویر فیلم است. پشت این سربالایی‌ها، کولر است؛ خانه احمدپورها. آیا پدر موفق می‌شود دست‌آخر احمدپورها را ببیند؟ آیا کوره‌ راه‌های این فیلم، دست‌ آخر به کوره‌ راه‌های خانه دوست کجاست؟ راه می برند؟


فیلم زیر درختان زیتون ساخته عباس کیارستمی تاملی بر خودآگاهی فرمی زندگی است.

احمدپورها زنده‌اند. این را در فیلم بعدی می‌فهمیم : زیر درختان زیتون که هم ملاقاتی است با خانه دوست کجاست؟ و هم با زندگی و دیگر هیچ. در حالی که زندگی و دیگر هیچ، به اصرار و وسواس، کوشید تا از میان آوارها و خرابه‌ها، در شلوغی طبیعت زخم برداشته و کوره‌ راه‌های شکاف‌ برداشته، و در گوش سپردن به صدای بازماندگان و تنهاشدگان، احمدپورها را بیابد و دست‌آخر موفق نشد. زیر درختان زیتون خیلی زود و ساده، بی‌آن که اصلا دنبال آن‌ها باشد، می‌بیندشان و از هر دو می‌خواهد که همین دوروبرها باشند و درون فیلم سرکی بکشند. فیلم بسط و امتداد یکی از سکانس‌های زندگی و دیگر هیچ به بهانه ساختن فیلمی درون خود است. پیش‌تر در زندگی و دیگر هیچ، سکانسی دیده بودیم از ملاقات پدر با جوانی که دقیقا یک روز بعد از زلزله ازدواج کرده بود و داشت پایین پله‌های یک خانه جورابش را به پا می‌کرد، در حالی که همسرش، خارج از قاب در ایوان خانه، گلدان‌ها را آب می‌داد. زیر درختان زیتون اکنون فیلمی است به کارگردانی عباس کیارستمی درباره ساخته شدن فیلمی به کارگردانی محمدعلی کشاورز که هسته مرکزی آن، بازسازی همین سکانس است، البته به شکلی مبسوط‌تر و در جغرافیا و مکانی دیگر، در کوکر، زادگاه احمدپورها، همان جایی که زندگی و دیگر هیچ تمام زورش را زد تا به آن برسد و نرسید. فیلم آرزوها و خواسته‌های فیلم قبلی را محقق می‌کند و در زمین و طبیعت در حال بازیابی کوکر، ندای عشق و دوستی سر می‌دهد.

اما زیر درختان زیتون تنها گذشته‌ای ناتمام را تمام نمی‌کند، بلکه ظرفیت‌های سبکی و زیباشناسانه آن را نیز به کمال می‌رساند. فیلم تاملی است بر خودآگاهی فرمی زندگی و دیگر هیچ، بسط آن در ترازی پیچیده‌تر، و امتداد کوره‌ راه‌هایش به کوره‌ راه‌هایی نادیده. در زندگی و دیگر هیچ زمانی که پدر به آقای روحی همان پیرمرد نجار خانه دوست کجاست؟ می گوید : "آدم انتظار داره شما رو توی همون خونه قبلی ببینه" او پاسخ می‌دهد :"اون خانه فیلمی ما بود آقا، خانه دائمی ما نبود. این خانه واقعی من نیست. این هم خانه فیلمی من است. واقعیت این است که خانه من در اثر زلزله ویران شده و فعلا توی چادر زندگی می‌کنیم. اما پدر، که انگار حاصل صدای عباس کیارستمی است، می گوید : ولی بالاخره این خونه هم سالم مونده، این هم یک واقعیته.  اگر زندگی و دیگر هیچ فیلمی است که به شکلی ظریف و بطئی مرز میان واقعیت را آن گونه که واقعا هست و واقعیت سینمایی آن گونه که عباس کیارستمی می‌بیند و می‌چیند و ترسیم می‌کند، محو می‌کند و بده‌بستانی دائمی میان ویرانه‌های واقعی و واقعیت سینمایی ویرانه‌ها غوطه می‌خورد، زیر درختان زیتون آگاهانه‌تر و جاه‌طلبانه‌تر، از همین موقعیت آغاز می‌شود و حتی به این دوگانه سویه‌ای پیچیده‌تر و چند وجهی‌تر می‌بخشد. طاهره و حسین، واجد دو زندگی هستند : یکی پیش روی دوربین محمدعلی کشاورز و دیگری پیش روی دوربین عباس کیارستمی. هسته اصلی زندگی آن‌ها در فیلم درون فیلم، همان سکانس پایین آمدن حسین از پله‌ها در زندگی و دیگر هیچ است. قضیه جوراب همان است که بود، پدر همان جایی نشسته که قبلا نشسته، گلدان‌ها دوباره آب داده می‌شوند، آب دوباره روی سر و صورت پدر می‌ریزد، حسین دوباره طاهره را مواخذه می‌کند که چرا حواسش نیست و پدر و حسین مجددا درباره عروسی و رفتگان حرف می‌زنند. گویی در حال تماشای پشت صحنه زندگی و دیگر هیچ هستیم. تفاوت‌هایی هم البته در کار است. گفت‌و‌گوی ابتدایی حسین و طاهره مفصل‌تر شده، یا دست‌کم ما آن را بهتر می‌شنویم. بازیگر نقش زن تغییر کرده، طبیعت انگار آرام گرفته و سبزتر شده. رنگ و نور صحنه تغییراتی کرده‌اند و مطابق آن‌چه مکان و جغرافیای فیلم می‌گوید، اکنون در کوکر هستیم، در منطقه و آبادی خانه دوست کجاست؟؛ گویی نه در حال تماشای پشت صحنه زندگی و دیگر هیچ، که نظاره‌گر بازسازی پشت صحنه فرضی و سکانسی از آن در زیر درختان زیتون هستیم.


نمادی از فیلم زیر درختنا زیتون ساخته عباس کیارستمی

اگر نگاه دوربین کشاورز معطوف به پایین پله‌ها و آن چیزی است که پیش‌تر در فیلم قبلی دیده‌ایم، دوربین عباس کیارستمی فضای ایوان یا همان خارج از قاب زندگی و دیگر هیچ را قاب می‌گیرد، آن جا که خلوت زندگی طاهره و حسین ورای قاب فیلم درون فیلم، ورای آن چه در زندگی و دیگر هیچ دیده‌ایم، پیش چشم زیر درختان زیتون به تصویر در می‌آید. انتخاب با مخاطب است : اگر که فیلم اصلی، فیلم کشاورز است. در آن صورت خلوت طاهره و حسین در ایوان پشت صحنه‌ای است که دوربین عباس کیارستمی شکار کرده، و اگر فیلم اصلی فیلم عباس کیارستمی است، در آن صورت بازی طاهره و حسین پشت صحنه‌ای است که دوربین کشاورز ثبت کرده است.

با پایان فیلمبرداری آن روز، باز به کوره‌ راه‌ها می‌رسیم. طاهره زودتر راهی می‌شود، حسین هم کمی بعدتر، به تحریک محمدعلی کشاورز، پی او را می‌گیرد. آن‌ها از قاب فیلم درون فیلم بیرون آمده‌اند و چیزی تا انتهای راه نمانده‌ است. قاب دولایه اکنون یک لایه شده و تنها امید حسین به خاموش نشدن دوربین عباس کیارستمی است. یک سربالایی پیچ‌ در‌ پیچ و یک سرپایینی پیچ‌ در پیچ. اما کدام سر بالایی؟ کدام سر پایینی؟ این‌جاست که دیدار کامل می‌شود. زیر درختان زیتون زوج تازه عروسی کرده زندگی و دیگر هیچ را روانه پیچ‌ و‌ خم‌هایی می‌کند که پیش‌ترها، چند سال قبل‌تر پیش از وقوع زلزله و ویرانی و مرگ، پسرک خانه دوست کجاست؟ می‌پیمودند و آدم‌هایش در همان زمینی سرود عشق را سر می‌دهند که بچه‌های فیلم اول سرود رفاقت را. طاهره و حسین در آن کوره‌ راه بی‌انتها، در آن دورها، زندگی را  آغاز می‌کنند؛ خارج از دید دوربین کشاورز، ورای تشخیص دوربین عباس کیارستمی.

خانه دوست کجاست؟ آغاز کوره‌ راهپیمایی عباس کیارستمی و آدم‌هایش در منطقه رودبار است. مسیرهای‌ پیچ‌ درپیچ که در دو فیلم بعدی، شخصیت‌ها بارها، باصبر و حوصله، گاهی پیاده و گاه با ماشین طی می‌کنند. این‌ها مسیرهای نوجوانی و معصومیت اند، هنوز چند سالی تا زلزله مهیب رودبار مانده، طبیعت هنوز زخم برنداشته، آدم‌ها کسان‌شان را از دست نداده‌اند و احمدپورها بزرگ نشده‌اند. نه غم از دست رفته‌ها، نه تقلای بازمانده‌ها، نه سنگینی آوارها و نه پیچیدگی مناسبات انسانی به درون کوره‌ راه‌ها راه پیدا نکرده‌اند. خود فیلم هم بی‌خبری و معصومیتی کودکانه دارد و در آن از پیچیدگی‌های فرمی و روایی دو فیلم بعدی خبری نیست. اگر زندگی و دیگر هیچ از درون ویرانه‌ها و ملاقات با بازماندگان زلزله، احمدپورها را جست‌وجو می‌کرد، خانه دوست کجاست؟ با یکی از احمدپورها همراه می‌شود و از میان در و پنجره و گذرهای پیچ‌ در‌ پیچ آن دیگری را، که در این‌جا نقش دوست را بازی می‌کند، می‌جوید. مانند زندگی و دیگر هیچ در این‌جا هم هرچه بیش‌تر نعمت‌زاده را می‌جوییم، کم‌تر او و بیش‌تر دیگران را می‌بینیم. نشانه‌های نعمت‌زاده همه‌جا پخش‌اند : شلوار قهوه‌ای آویزان از رخت، مردی با نام‌خانوادگی نعمت‌زاده، خانه پسرخاله نعمت‌زاده اصلی و پیرمرد نجاری که می‌گوید خانه نعمت‌زاده را بلد است اما دوباره احمدپور را دم در خانه آن نعمت‌زاده دیگر می‌برد. پسرک غرقه در نشانه‌های نعمت زاده، معلق در مسیر پیچ‌ در‌ پیچ میان کوکر و پشته - محل زندگی نعمت‌زاده -، پرسان و کنجکاو، کوره‌ راه‌های آشنا و ناآشنا را چندباره می پیماید و پیرامونش را، دیگران را، جهان را می پاید. در ابتدا فکر می‌کنیم دیگران هیچ‌کس‌هایی هستند گم در پس‌زمینه، یک علامت، یک نشانه، که صرفا قرار است خانه دوست را به ما نشان دهند. در انتها نه خانه دوست را پیدا کرده‌ایم و نه راه کوکر را، آن‌چه دیده‌ایم و یافته‌ایم، زندگی دیگران است. چهره آن‌ها و چشم اندازی که پیش روی ما گشود‌ه‌اند، سادگی و پیش‌پاافتادگی زندگی‌شان.


نمادی از فیلم طعم گیلاس ساخته عباس کیارستمی

کوره‌ راه‌ها همیشه بوده‌اند. هم پیش از فیلم‌های کوکری و هم پس از آن‌ها. هرجا جهان داستانی فیلم‌ها و زندگی شخصیت‌ها اجازه داده، عباس کیارستمی به پیچ‌ و‌ خم راه‌ها زده‌است. آقای بدیعی طعم گیلاس سفر مرگ خود را در همین کوره‌ راه‌ها آغاز می‌کند و در گذر از پیچ‌های آن، در عبور از چشم‌اندازهای آن است که با سرباز، با نگهبان، با طلبه، با پیرمرد و با دیگری مواجه می‌شود. در جایی از فیلم، بدیعی نشسته بر تخته سنگی، ناامید و مستاصل، و محو در پس انبوه خاک‌هایی که از بالا به پایین روان است؛ در ضیافت خاک و سنگ، او در جست‌ و جوی کسی است که فقط اندکی خاک روی جسدش بریزد. عادت کوره‌ راهپیمایی، پاییدن اطراف و اکناف، نگریستن به جهان و تمنای دیگری، حتی بدیعی معطوف به خودکشی را هم رها نکرده‌است.

اما اگر طعم گیلاس در سفر مرگ‌خواهانه قهرمانش با دیگران مواجه می‌شود، باد ما را خواهد برد سفری است برای مرگ دیگری، مرگ پیرزنی بیمار که قرار است مراسم سوگواری‌اش سوژه جالبی باشد برای یک گروه فیلمبرداری. با باد ما را خواهد برد کوره‌ راه‌های رودبار به کردستان وصل می‌شوند و رمانس کوره‌ راهی طاهره و حسین جای خود را به انتظار مرگ پیرزن می‌دهد . پیرزن نمی‌میرد، سفر به قصد دو سه روز، بیش از دو هفته طول می‌کشد، اعضای گروه فیلمبرداری بساط‌شان را جمع می‌کنند و می‌روند، و کارگردان گروه، محصور میان تصاویر و صداها و تردیدها، بین زن قهوه‌چی و پیرمرد طبیب و پسرک راهنما و دختر ناپیدایی که شیر می‌دوشد، تنها می‌ماند. روز آخر، زمانی که چمدانش را بر می‌دارد تا برود، از خانه پیرزن صدای شیون می‌آید، زنان همه با هم راه افتاده‌اند و سوگواری نزدیک است که آغاز شود. اما او منتظر نمی‌ماند، استخوانی که مرد چاه کن به او داده را در آب می‌اندازد و راه می‌افتد. به قدر کافی دیده‌است.

رجعتی به آغاز : پسرک نان در دست، سرخوش و بی‌خیال، یک بطری را با پا شوت می‌کند و کوچه پس کوچه‌ها را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارد. چیزی تا خانه نمانده که سروکله‌ی یک سگ، پارس‌کنان، پیدا می‌شود. عیشش مخدوش می‌شود و حالا باید راهی پیدا کند. پشت دیوار پناه می‌گیرد، سرش را می‌خاراند، چمشش را می‌مالد و بعد با پیرمردی سمعک به گوش همراه می‌شود، اما دقیقا سر بزنگاه، آن‌جا که باید از کنار سگ عبور کند، پیرمرد راه کج می‌کند و او را تنها می‌گذارد. باید انتخاب کند، چشم‌درچشم سگ و در چند قدمی او راه می‌افتد، سگ پارس می‌کند، تکه‌نانی برایش می‌اندازد، سگ آرام می‌گیرد، دم تکان می‌دهد و پشت سر پسرک راه می‌افتد. پسرک با تن دادن به راه، به پیچ‌ و‌ خم‌های آن، بر ترس خود غلبه می‌کند و شریکی برای سفرش پیدا می‌کند، یک سگ. پسرک وارد خانه‌ می‌شود و سگ کنار در آرام می‌گیرد. کمی بعدتر، پسرکی دیگر از راه می‌رسد و سگ دوباره پارس می‌کند. این تازه نقطه آغاز است : نان و کوچه. آغاز کوره‌ راهپیمایی سینمایی که بی‌وقفه، خستگی‌ناپذیر، 45 سال می‌کاود و می‌جوید.