جایش میان ما خالی‌ست، هر چند عباس کیارستمی منتی بر گردن ما ندارد. همان‌طور که بارها می‌گفت برای خودش زندگی کرد، به همان شکلی که دوست داشت و ما به او بدهکار نیستیم. چون هیچ‌گاه با دغدغه‌ی هدایت ما فیلم نساخت. اصلا کاری به غصه‌ها و دردهای ما نداشت. البته از حق نگذریم دردهای خودش را هم به زور به خورد ما نمی‌داد. بیشتر دنبال مکاشفات شخصی‌اش از جهان هستی بود. آرزوهایش ظاهرا خیلی حقیرتر از آرمان‌های بلند ما بود؛ بعضی وقت‌ها خلاصه می‌شد در خنکای سایه‌سار یک درخت یا جاده‌ای مارپیچ رو به آن‌سوی ناپیدار کوه و خیلی اهل عبادت نبود، نمی دانم شاید هم ما گریه‌اش را ندیده بودیم، شاید هم مثل بعضی‌ها فکر می‌کرد کار همان عبادت است، چون به شکل افراطی و لج‌درآوری همیشه کار می‌کرد. قصه‌هایش یک پیام اخلاقی تکراری و یکنواخت بیشتر نداشت که تهش میشد تقدیس زندگی و دیگر هیچ. شبیه آدم‌های بی‌دردی بود که فقط دنبال چیزهای زیبا هستند و بی‌خود و بی‌جهت شکرگزارند. خلاصه از جنس ما نبود و تنها به همین دلیل شاید بشود گفت "جایش حسابی خالی است."

علاقه نداشتم توی این سونامی خاطره‌گویی از عباس کیارستمی من هم چیزی بگویم. مطلبی را که می‌خوانید چند سال پیش به سفارش یک نشریه فرهنگی ترکیه نوشتم. ممکن است خیلی به روز نباشد ولی بیش از این فعلا راه‌دستم نیست.


در بحبوحه‌ی انقلاب اسلامی 1357 و تعطیل شدن کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان عباس کیارستمی شرایط فیلم‌سازی نداشت.

به گفته‌ی عباس کیارستمی و در بحبوحه‌ی انقلاب اسلامی 1357 و درست در زمانی‌که کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان تعطیل شده بود، عباس کیارستمی نه شرایط فیلمسازی داشت و نه سفارشی برای کارهای گرافیکی و تبلیغاتی به دستش می‌رسید، در کارگاه نجاری کوچکش در خانه صندوقچه‌هایی با طرح‌های سنتی می‌ساخت و از راه فروش‌شان امرار معاش می‌کرد. این صندوقچه‌ها شبیه صندوق‌های مادربزرگ‌های‌مان است. صندوقچه‌ها محل حفاظت از شجره‌نامه‌های خانوادگی، عتیقه‌جات باارزش و میراث‌های خانوادگی بودند و این به آن‌ها ماهیتی رازگونه، خاطره‌انگیز و هویت‌بخش می‌داد. خود صندوقچه‌ها نیز دارای شکل و زیبایی ظاهری است. مکعب‌مستطیل‌هایی به ابعاد گوناگون که تکرار فرم تکه‌چوب‌های به‌هم متصل‌شده، شکل ظاهری آن‌را می‌سازد. نکته‌ی جالب در صندوقچه‌های عباس کیارستمی مصالح و اتصالات مدرن آن است که دور از نقش و نگارهای زائد کاملا مینیمال و با سادگی خاصی که قدرت و استحکام را می‌رساند طراحی شده است. بازیگوشی کودکانه‌ی عباس کیارستمی در ساخت صندوقچه‌های او نیز به چشم می‌خورد. آن‌جا که شکاف باریکی در صندوقچه و بدنه‌ی آن به خوبی قابل تشخیص نیست یا لولاهایی که درون صندوق کار گذاشته شده‌اند تا مصرف‌کننده جهت باز شدن در را نتواند تشخیص دهد. با کمی اغراق می‌توانم حدس بزنم عباس کیارستمی حتی ترجیح می‌داده طوری صندوقچه‌هایش را بسازد که پس و پیش و پشت و روی آن در نظر اول از چشم مخاطب پنهان بماند.در صندوقچه‌ها، عباس کیارستمی به‌غایت بیان هنری خود رسیده است. ساختار و فرم ظاهری صندوقچه‌ها همه پیام ماجرا است. اصل در این‌جا چیزی نیست که درون صندوقچه‌ها قرار می‌گیرد بلکه ماهیت رازگونه آن است که ظاهرا از مخاطب پنهان مانده و راز همان نیروی وسوسه‌گری است که انسان را به پرسش، حرکت و تفکر رهنمون می‌سازد. این بازی ظاهر و پنهان در صندوق‌های عباس کیارستمی آن‌جا بیشتر خود را می‌نماید که می‌توانیم ابعاد صندوقچه‌ها را در مقیاسی تجریدی به فیلم‌های او تشبیه کنیم؛ مثلا صندوقچه‌های کوچک‌تر مانند فیلم‌های کوتاهش و صندوق‌های بزرگ‌تر به‌مثابه فیلم‌های سینمایی او. با کلیدواژه‌های این مقاله هم‌چون نور، سایه، اصل، ظاهر و پنهان شاید بتوان جمله‌ای ساخت که توصیف‌کننده‌ی ارتباط عباس کیارستمی و صندوقچه‌های دست‌سازش باشد. صندوقچه‌ها سایه‌ی اصالت عباس کیارستمی را در خود پنهان کرده‌اند که این خود اصل آثار عباس کیارستمی است. و تمام این‌ها هیچ است اگر ارتباطی بین اجزای تشکیل‌دهنده‌ی صندوقچه نباشند. اجزایی ساده و تکراری، اجزایی که از چوب درختان گرفته شده و به وسیله دست انسان بریده و تراشیده شده و به کمک ساختار قوام‌بخش آهن یکپارچه و کاربردی شده‌اند. پس یک صندوقچه هم‌چون عکاسی عباس کیارستمی از طبیعت است. هم‌چون کارهای سکانس پایانی طعم گیلاس است و هم‌چون کارهای گرافیکی اوست که طبیعت و انسان بیننده در آن موج می‌زند.


عکاسی از صندوقچه‌های دست‌ساز عباس کیارستمی در خانه‌اش

هنگام عکاسی از صندوقچه‌های دست‌ساز عباس کیارستمی در خانه‌اش تلاش داشتم به احترام صاحب‌خانه و صاحب صندوقچه‌ها آن‌ها را در حالت طبیعی و روزمره‌شان عکاسی کنم. اما به خاطر بازی نور و سایه و آن که اصل وجودی صندوقچه‌ها در این بازی بهتر دیده شود، جابه‌جایی اندکی به صندوقچه‌ها دادم. وقتی یکی ازصندوقچه‌های کوچک را که برخلاف ظاهرش وزن زیادی داشت جا‌به‌جا می‌کردم زیر لب گفتم این نان و کوچه است و جالب‌تر آن‌که بزرگ‌ترین صندوقچه‌ی خانه عباس کیارستمی سبک‌تر از بقیه و انگار داخلش هیچ بود. وسوسه شدم و در دل نام یکی از آثار استاد را که نمی‌پسندم روی صندوق گذاشتم. آیا این "هیچ" اصل ماجرا است؟ هم‌چون نوشته‌ی روی سنگ قبر یاسوجیرو ازو که روی آن تنها نوشته شده "هیچ".

وقتی تعبیر خود را از صندوقچه و سنگ قبر ازو با عباس کیارستمی در میان گذاشتم، لبخندی زد و از جواب این سوال طفره رفت. سماجتم اثر کرد، می‌خواستم تفاوت نگاهش را بین "هیچ" و "پوچ" بدانم. گفت این‌که باید مثل ازو، نزدیک به پنجاه فیلم بسازی و در همه آن‌ها از انسان و طبیعت و اخلاق بگویی؛ حتی نام آن‌ها را از فصول سال بگیری و درست روزی که ظاهرا عمر به پایان می‌رسد، برای ره‌جویی که به خاطر یافتن پرسش‌هایش به مزار می‌آید هم‌چون یک استاد واقعی ذن جوابی کوتاه بدهی، که اگر اصل زندگی را دریابی همه‌ی این‌ها هیچ است و این بی‌شباهت به خلسه‌ای عرفان از عجز و تحیر انسان در قیاس با عالم بی انتها نیست. عباس کیارستمی مثال ساده‌ای از باغچه‌ی خانه‌اش زد که به‌تازگی آن را مرتب و بازسازی کرده است. با تلاش زیادی باغچه را از علف‌های هرز خالی کرده و نهال درخچه‌های افرای ژاپنی را به قیمت گزافی در آن‌جا کاشته است. برای تقویت این نهال‌های گران‌بها از "خاک برگ" محلی استفاده کرده است. مدت‌ها به این باغچه آب داده و مراقب بوده که نهال‌های افرای ژاپنی جوانه بزنند و رشد کنند. اما طبیعت شوخی بازیگوشانه‌ای انجام می‌دهد. تمام نهال‌های گران‌قیمت خشک می‌شوند و جای‌شان بوته‌های خربزه‌ی وحشی یا کمبوزه‌های محلی که بذرش همراه "خاک برگ" سر از باغچه درآورده بود سبز شدند. عباس کیارستمی به‌سادگی تسلیم اصالت طبیعت می‌شود و نتیجه می‌گیرد هستی با تمام ابعادش از ما چیزی جز همراهی نمی‌خواهد و ما چاره‌ای جز تسلیم شدن به آواز یکپارچه‌ی طبیعت نداریم. در نگاه ظریفش به هستی عرفانی می‌بینیم که با تفکر دیندارانه شباهت‌های بسیار دارد. یا شاید من دوست دارم این معنی را از میان انبوه رازهای درون صندوقچه‌های کوچک و بزرگ ذهنش بیابم. مگر نه اثر هنری‌اش با مخاطبان به مشارکت می‌گذارد و هر مخاطبی حق دارد معنای جدید و شخصی‌تری را از این شهود تولید کند؟ دست آخر عباس کیارستمی رازی را به آرامی گفت : "دوست دارم سال‌ها زنده باشم و فیلم بسازم. اما وقت رفتن که برسد، تنها چیزی‌که دلم برای ندیدنش می‌گیرد، تغییر فصل‌هاست، زیبایی‌ای که همیشه پنهان است و به فراخور جامه به تن می‌کند و هرگز نمی‌میرد و هیچ‌گاه تکراری نیست."