وقتی حمیده رضوی یکی از شاگردان و دوستان و همراهان نزدیک عباس کیارستمی در پاییز سال گذشته طی حادثه‌ای باور نکردنی در کویر درگذشت، غم از دست دادن او حال خیلی‌ها را خراب کرد ولی شاید هیچ‌کس به اندازه عباس کیارستمی از این حادثه صدمه ندید. حمیده رضوی برای او مانند فرزندی بود که در همه فرصت‌ها به یاری عباس کیارستمی می‌آمد. با این حال در شبی عجیب دوستانی را گرد هم آورد و پیشنهاد کرد که همه از بدی‌های حمیده رضوی بگویند. هیچ‌کس سخن نگفت تا آن‌که خود عباس کیارستمی آغاز به سخن کرد و سیاهه‌ای از بدی‌های حمیده رضوی را گفت. حالا که او رفت می‌توان درباره‌ی بدی‌های عباس کیارستمی سخن گفت. بخشی را با تخیل درباره مرگ او آغاز می‌کنم. اگر او، یعنی عباس کیارستمی زنده بود و مرگ عباس کیارستمی را می‌دید چه می‌کرد؟ برای‌تان می‌گویم.


بدی نخست

در نخستین روز و هنگام مراسم تشییع، عباس کیارستمی زمان زیادی را در جمع آدم‌های بسیاری که برای خاکسپاری آمده بودند، نمی‌ماند. نگاهی به هر سوی قبرستان کوچک می‌انداخت که در چشم انداز آن دشتی وسیع و زیبا قرار دارد؛ همان جایی‌که در زمان حیاتش خواسته بود به عنوان خانه‌ی ابدی‌اش انتخاب کنن. نگاهی کنجکاوانه به آدم‌ها می‌کرد بی آن‌که توجهی به جمعیت انبوه بازیگران مشهور و دختران و پسران عزادار جوان کند. اما نگاه او به دو پسر چهارده پانزده ساله‌ای که کارگران ساده‌ای هستند و خاک روی تابوت او می‌ریزند جلب می‌شود. از این‌که پسر بچه‌هایی را برای این‌کار سخت انتخاب کرده‌اند دلخور می‌شود و جمع عزاداران را که در آفتاب داغ تابستانی ایستاده‌اند و آخرین خداحافظی را با او می‌کنند ترک می‌کند و به خانه‌اش می‌رود که حالا سوت و کور است. جلوی خانه‌اش عده‌ای شمع‌هایی روشن کرده‌اند و رفته‌اند. بلافاصله با دستیارش کار روی یکی از ویدئو آرت‌هایش را ادامه می‌دهد و احتمالا موضوع ویدئو آرت او عشق ورزی یک اسب چموش میان بارش برفی زمستانی با اسبی سفید یا کهر است. ناهار را از رستورانی خانگی در نزدیکی خانه‌اش سفارش می‌دهد. بعد با دستیار دیگرش که دختر جوانی است مشغول تکمیل آخرین کتابی می‌شود که موضوع آن گزینش اشعاری از شاعران فارسی زبان درباره معشوق است. به پیام‌های تلفنی که به او زنگ می‌زنند گوش می‌کند اما به هیچ‌یک از آن‌هایی که تماس گرفتند تا درگذشت عباس کیارستمی را تسلیت بگویند پاسخ نمی‌دهد.


برای عباس کیارستمی زندگی یک فرصت استثنایی بود. برای همین فرصت‌هایش را از دست نمی‌داد.

تاریکی شب که نزدیک می‌شود زنگ می‌زند به دوستی و قرار جمع شدن با دوستانی جوان را می‌گذارد و چند نفری را هم پیشنهاد می‌کند. شب را برای رهایی از تلخی این غم بزرگ تا دیروقت آن‌جا می‌گذراند. مهمانی که شروع شد برای آن‌که حال همه کسانی را که از مرگ عباس کیارستمی ناراحت هستند تغییر دهد، شروع می‌کرد به سخن گفتن. از نوشیدنی صرف نظر نمی‌کرد. بعد پیشنهاد می‌کند که همه افراد مهمانی بیایند درباره بدی‌های عباس کیارستمی سخنی بگویند. برای این‌که آدم‌های مهمانی از این پیشنهاد وقیحانه شوکه نشوند خودش شروع می‌کند اولین بدگویی‌ها را می‌کند. نمی‌خواهم حدس بزنم که از کدام بدی او می‌گوید. اما حتما جمع را راضی می‌کند که آن‌ها نیز سخن بگویند و میان بهت آدم‌های غم زده از مرگ عباس کیارستمی خنده‌هایی به لب‌های‌شان می‌آورد. شب که با سرمستی مهمانان و عباس کیارستمی به پایان می‌رسد با دوست زیبا و عزیزی تا خانه می‌رود و در راه گپ می‌زنند. شب را می‌خوابد اما هیجان کارهای انجام نشده‌اش را دارد. تردید ندارم که صبح ساعت شش بیدار می‌شد و به مرگ عباس کیارستمی فکر نمی‌کرد و به ساخت ویدئو آرت‌هایش ادامه می‌داد.

برای عباس کیارستمی زندگی یک فرصت استثنایی بود. برای همین فرصت‌هایش را از دست نمی‌داد. تصور کنید حالا که از این دنیا به جهانی دیگر رفته از فرصت‌هایش چگونه استفاده می‌کند؟ تصور من این است که با پروردگار یا نماینده او درباره چیدمان آفرینش جهان سخن می‌گوید. احتمالا درباره درخت‌ها بیشتر صحبت می‌کند. برای خدا قصه‌ای را از کودکی‌اش می‌گوید که میان گندمزارها تک درختی بوده که خاطره‌های بسیاری از آن دارد و او را متقاعد می‌کند جای تعدادی از درخت‌ها را عوض کند. گاهی در چشم اندازی دورتر پیشنهاد می‌کند میان برف‌ها نهالی تک و تنها با سایه‌ای کشیده قرار دهد. خدا در یک میلیونیم ثانیه این تغییر را به وجود می‌آورد. وقتی خدا بار دیگر به چیدمانی که عباس کیارستمی پیشنهاد کرده می‌نگرد، خشنود می‌شود. می‌اندیشد قدرت خلاقیت این مرد تا کجاها که پیش نمی‌رود. نمی‌توانم تصور کنم خداوند از قصه گویی‌های عباس کیارستمی چشم بپوشد. لابد پس از گشت و گذار او در طبیعت بهشت، شب‌ها به سراغش می‌آید تا قصه‌ای از او بشنود، قصه‌ای خیال‌انگیز که می‌توان به راحتی باورش کرد.


بدی دوم

هیچ‌کس نفهمید نزدیک‌ترین دوست او کیست. همه خود را دوست نزدیک او می‌دانستند. عده‌ای که از کارها و رازهای او با اطلاع بودند خود را نزدیک‌ترین می‌دیدند. اما کشف این‌که نزدیک‌ترین فرد به او چه کسی بود ناممکن است. او وسعتی داشت به اندازه وسعت ایران، گویی بخشی از خاک ایران بود. به همین دلیل هرکس که دیداری ولو کوتاه با او داشت، او را دوست خود می‌پنداشت. در چهار روزی که در بیمارستان مونسوری پاریس بستری شده بود پرستاران را علاقه‌مند به خود کرده بود. با آن‌ها از زندگی سخن گفته بود.

پس از انتشار کتاب دوجلدی آتش که حاصل سال‌ها گزینشگری او از کلیات شمس تبریزی بود، دوست پنجاه ساله اش در روزنامه‌ای او را بی دانش در زمینه شعر دانست. عباس کیارستمی را یک برند توصیف کرد که اگر عینک او هم تولید شود عده‌ای خریدارش می‌شوند. نوشته این دوست می‌توانست هر دوستی‌ای را بر باد دهد؛ اما عباس کیارستمی زمانی بعد در گفت و گویی مفصل و مستقیم با او، از او به‌عنوان قدیمی‌ترین دوست خود در این شهر نام برد و تاکید کرد هیچ لذتی را با دوستی معاوضه نخواهد کرد.


ه قول بهاالدین خرم‌شاهی سخنان عباس کیارستمی گونه‌ای از سینما بود.

بدی سوم

عباس کیارستمی در جهان قصه‌ها سیر می‌کرد. می توانست ساعت‌ها روایت‌هایی از زندگی را نقل کند. به قول بهاالدین خرم‌شاهی سخنان عباس کیارستمی گونه‌ای از سینما بود. وقتی وارد یک روایت می‌شد چنان با جزییات، تصویری از قصه‌اش ارائه می‌کرد که باور روایتی خیالی ناممکن بود. در حالی‌که، ساده‌باوری بود که همه آن‌چه او گفته است روایتی از واقعیت باشد. عباس کیارستمی می‌گفت که پذیرش واقعیت در بیان جزییات است. او با همین تکنیک شنونده را مسحور می‌کرد. سحر عباس کیارستمی دو سویه بود. گاهی بین بیان روایت جایی را خالی می‌گذاشت تا شنونده با او مشارکت کند؛ اما این مشارکت پذیری برای تکمیل قصه بود، نه صرفا برای تکمیل و بسط قصه که برای بازی گرفتن از شنونده، برای او همه آدم‌های رو به رویش نابازیگرانی بودند که می‌توانستند حرکتی منحصر از خود نشان دهند و او از رفتارهای خالص آن‌ها لذت می‌برد.

به اصلاح بچه‌های امروزی او گاهی آدم‌ها را سر کار می‌گذاشت. این رفتار او در بستر بازی پیش می‌رفت اما هیچ‌گاه به لودگی و تمسخر و بی بها شدن فرد منجر نمی‌شد. به همین دلیل هم گاهی از قرار گرفتن در بازی دیگران لذت می‌برد، چون خود او نیز نابازیگری قهار بود.


بدی چهارم

بیمارستان که می‌رفت با خودش ماکت قبل از چاپ کتاب سر کلاس با عباس کیارستمی را برد تا بخواند و نظرش را بدهد. بعد از عمل‌ها هر بار که دیداری بود به کتاب و ضعف‌های آن و اصلاحاتی که نیاز داشت اشاره می‌کرد. گرچه جسمش درگیر عمل‌های متعدد آقایان دکترها بود و پس از هر عمل رنج و درد می‌برد اما بعد از اندکی بهبودی ذهنش فعال می‌شد. مگر می‌شود کسی بر تخت بیماری بستری باشد و روز به روز ضعیف‌تر شود اما به فکر خلق کتابی جدید درباره موضوع معشوق در شعر فارسی باشد، یا در فکر روشی باشد که اگر روی تخت و ویلچر گرفتار بماند کار آخرین فیلمش را پی بگیرد؟ او در فکر انتخاب دستیاری بود که فیلمش را با همکاری او آغاز کند. در همین روزها بود که پرسیدم آیا به کسی فکر کرده‌اید؟ عباس کیارستمی به کیانوش عیاری اشاره کرد.

روزهایی که روی تخت در خانه بستری بود روزهای تلاش برای رهایی از ضعف و ناتوانی بود. تلاشی که به کندی پیش می‌رفت اما او هیچ موضوعی را رها نکرد؛ انتخاب شعر، قاب کردن عکس‌های ترکیبی نقاشی‌های مونه با عکس‌های خودش، فکر کردن به فیلمش در چین، دادن ایده طراحی روی جلد کتاب تاریخ سینمای ایران، کتابی که در چاپ بعدی با طرح جلد او منتشر می شود؛ و ادامه تغییرها در ویدئو آرت‌های 24 گانه‌اش که تقریبا همگی به پایان رسید. آخر بعد از این رفتار او، ما چه طور می‌توانیم فرصت‌ها را از دست بدهیم. پاهای‌مان را روی پا بیندازیم و بی‌خیال کارهای‌مان شویم؟ این بدی او را هرگز نمی‌توانم فراموش کنم و او را ببخشم که راه فراری برای ما باقی نگذاشت که گاهی هم تنبل بمانیم و از زیر کار در برویم و خوش خوشان روزهای‌مان را سپری کنیم.


با وجود توفیق همه این کتاب‌ها در عرضه عمومی، بدگویی و نقدهای غیرمنصفانه ادامه یافت، ولی عباس کیارستمی کارش را ادامه داد.

بدی پنجم

او پس از انتشار کتاب حافظ مورد نکوهش قرار گرفت. نقدها با فحش‌ها و ناسزاها همراه شد. اما کارش را ادامه داد. سعدی را منتشر کرد و سپس سراغ نیما رفت و آب را منتشر کرد. درباره آب کسی حرفی نزد. اما با انتشار جزیی از کلیات شمس بار دیگر بدگویی‌ها علیه او شروع شد. با وجود توفیق همه این کتاب‌ها در عرضه عمومی، بدگویی و نقدهای غیرمنصفانه ادامه یافت، ولی عباس کیارستمی کارش را ادامه داد. کار او چه بود که چنین در برابرش موضع گرفتند؟ او بدی بزرگی را مرتکب شد تا ما را بر خلاف خودش تنبل بار بیاورد. او از میان کتاب‌های مهم شعر کلاسیک ایران کپسول‌هایی را آماده کرد که می‌توان با یک ورق زدن ساده ازشان استفاده کرد. اگر قصد ارسال شعری برای دوست و محبوب‌مان داریم می توانیم از آن به سرعت برق و باد استفاده کنیم. اگر با اس ام اس می‌خواهیم از احساسی بگوییم، او در هر یک از این کتاب‌ها برای‌مان تکه‌ای آماده دارد. اگر این کار او ادامه پیدا می‌کرد دیوان‌های شاعران بزرگ ایران کم کم فقط در کتابخانه‌ها دیده می‌شد. کارهایش آن قدر ساده شده بود که یکی از نقادان او در مجله "چلچراغ" گفت : "هیچ‌یک از کتاب‌های شعر او را نخواندم، اما نخوانده می‌گویم که آثار او به هیچ دردی نمی‌خورد!"


بدی ششم

وقتی پای‌مان را از این مملکت بیرون می‌گذاشتیم و در موقعیتی قرار می‌گرفتیم که نیاز به پشتیبان و یار حامی داشتیم، عباس کیارستمی به کمک می‌آمد. نام هیچ ایرانی به اندازه نام او نجات دهنده نبود. نام هیچ سیاست‌مداری اعتبار بخش نبود. اما نام این آقا مثل آبی بود بر آتش بدبینی به ملتی که مظلومانه جور بدرفتاری حاکمانش را به دوش می‌کشد. اگر کتاب‌هایی را که درباره او در جهان منتشر شده جمع آوریم، می‌توان بخشی را در کتابخانه ملی کشور خود یک قفسه از آثارش وجود داشته باشد. با این بدی او چه کنیم که به قله‌ای رسید که هیچ‌کس یارای رسیدن به آن را ندارد؟ پس از این نام کدام فردی را ببریم که بدبینی‌های رایج را پایان دهد؟ سیاست‌مداران در دوران برجام نام او را برای حمایت طلب می‌کردند، غافل از این که او خیلی بیش از حامی بودن یک رخداد، حامی هویت یک ملت بود.


بدی هفتم و بدی‌های ناتمام

دوستی از درختی سخن می‌گفت که عباس کیارستمی گاهی سراغ آن می‌رفت. زیر درخت پدر او احمد خاک شده است. همواره درخت سر به فلک کشیده سایه‌ای بر قبر انداخته و فضایی آرامش‌بخش خلق کرده است. این محل زمانی قبرستان بوده و حالا پارکی محلی در نقطه‌ای از این شهر است. او در زمانه دل تنگی‌هایش آن‌جا می‌رفت. با پدر سخن می‌گفت و از او جواب می‌گرفت. ولی ما با کدام درخت این شهر سخن بگوییم بی آن‌که شنونده غم‌ها و رازها و ناگفته‌های‌مان را جایی نقل کند؟ گاهی جواب پرسش‌های ما را می‌داد. حالا بدی نبود او را چگونه جبران کنیم؟