یادهای دور از عباس کیارستمی
یادم به خیلی دور میرود. آن زمان که او با لباس کار ارمک دودی، با دکمههای باز، در دانشکدهی هنرهای زیبا، به این آتلیه و آن آتلیه سرک میکشید و ما از دانشکدههای دیگر برای دیدن دوستان و خوردن غذا - هنرهای زیبا غذایش معروف بود - به آنجا میرفتیم. یک روز مثل همیشه به دنبال او در طبقه پنجم شاید، رفته بودیم تا برای ناهار به سلف سرویس دانشکده برویم. عباس کیارستمی عادت داشت از روی هرهی چوبی روی نردههای پله لیز میخورد و طبقهها را اینگونه یک به یک پایین میرفت. آن روز از آن بالا پرت شد. ما مردیم و زنده شدیم تا او را دیدیم در یکی از طبقههای پایینتر به نردهای آویزان شده است.
در روزهای بعد از رفتن عباس کیارستمی، به این فکر میکردم که او خیلی راحت میتوانست آن روز، در جوانی، از میانمان رفته باشد و به این ترتیب ما را در حسرت چشیدن طعم گیلاس و دانستن نشانی خانهی دوست باقی گذاشته باشد. اگر او نمیماند؛ به یقین آن آینهی زیبای دست ساز روی دیوار در خانهی ما نبود. عکسهای پر سخن و دلنشین او، هایکوها و آثار بسیارش نبود. هرگز شاهد عاشق شدن او به دوست عزیز بعدهایم، پروین امیرقلی، نمیبودم و پسرانشان احمد و بهمن را هیچگاه نمیدیدم - از قضا نقاشیهایش را دیده بودم. در آتلیهی دانشکده و در اولین خانهاش با پروین پیش از به دنیا آمدن پسرها که گاه بد هم نبودند اما بعدها خودش چندان دوستشان نمیداشت و نخواست خود را نقاش بداند - هرگز نمیتوانستم آن خندهی از ته دلش را هنگام دیدن هندوانه خوردنم با کارگران در جویهای رو به روی دانشگاه تهران یاد بیاورم. هرگز با او در خیابانهای پاریس راه نمیرفتم و شاهد نمیبودم که چگونه مردم عادی او را میشناختند و با اشتیاق به او "سلام استاد" میگفتند. و خنده و صدای او در خاطرم مینشست هنگامیکه بعد از یک مصاحبه، دختران و پسران جوان برای بودن کنار او سر و دست میشکستند و او آرام میگفت : "آخه بابا اینم سن معروف شدنه؟!"
گوشهای از این جهان ترسناک نشستهام و خبر رفتن دوستانم را یک به یک میشنوم. آسان نیست. تنها میتوانم با تلنگر زدن به یادهایم دل خوش کنم.