یکم 

گالیله‌ی برشت، برخلاف جوردانو برونویش، حاضر نمی‌شود خود را فدای چیزی کند که از حقیقت اجرام کیهانی می‌داند. او وقتی جدیت کلیسا را در برخورد با تضعیف ستاره‌شناسی بطلمیوسی می‌بیند ترجیح می‌دهد تایید کند که خورشید هم‌چنان به دور زمین می‌گردد و با این تایید برای سلامت خود و باقی دست نوشته‌هایش از کلیسا تضمین بگیرد. در نمایش‌نامه برشت هنگام خروج از دادگاه کسی از پیروان گالیله به طعنه به او می‌گوید “بیچاره ملتی که قهرمان ندارد”. گالیله درنگ کوتاهی می‌کند و جواب می‌دهد “بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان دارد”.

متفکران بسیاری سعی کرده‌اند صورت‌بندی دقیقی از ملت‌هایی که به قهرمان نیاز دارند یا از آن بی‌نیازند ارائه دهند اما در عمل از این کار ناتوان مانده‌اند. هنوز هم چهره بسیاری از شاخص‌ترین چهره‌های تاریخ فرهنگ، هنر، سیاست یا علم پشت شمایل قهرمانی آنان مخفی مانده‌ است. ملت‌ها هنوز هم درباره بسیاری ترجیح می‌دهند نه شخص او که شمایلی را که نمایندگی می‌کند بستایند. در بررسی مفصل و ارزشمندی که محمد قائد از هنر، شعر، روزنامه‌نگاری و سیاست‌ورزی میرزاده عشقی انجام داده‌است به این نتیجه می‌رسد که او در بیشتر این زمینه‌ها تا حدود زیادی ناپخته عمل کرده‌ است و عموما جز یک استعداد پرورش‌یافته چیزی برای بروز نداشته‌ است اما با این حال شمایل “شاعر شهید” به اندازه‌ای برای عموم مردم جذاب است که اساسا در ستایش شخصیت عشقی به این داوری خشک اهمیتی نمی‌دهند. شمایل قدیس‌گونه امیرکبیر مانع آن می‌شود تا کسی به رویکرد خصمانه، دگم و ناعادلانه‌اش در برخورد با پیروان باب فکر کند. بیشتر ما ترجیح می‌دهیم شمایل “قهرمان ملی” مصدق را بدون بررسی تاریخی از اشتباهات او، فرضا در بی‌اعتمادی به حزب توده در روزهای پیش از کودتا، ستایش کنیم.

در قبال درگذشت چهره شاخصی مانند عباس کیارستمی نیز چنین اتفاقی در جامعه رخ می‌دهد. عباس کیارستمی برای بخش اعظمی از مردم طبقه متوسط ایران نه یک فیلمساز و نه حتی یک خاطره‌ساز که یک شمایل است. شمایلی که هر کس می‌تواند در رفتنش داغدار باشد بی‌آن‌که در بودنش از او ستایشی کرده‌ باشد.


عباس کیارستمی دقیقا همان کسی بود که غرب را به تایید ما وا داشت.

دوم

عباس کیارستمی شمایل پس از انقلاب سینمای ما بود. در سال‌های پس از انقلاب غرب همیشه کوشیده‌ بود ما را نادیده بگیرد. سعی کرده‌ بود تصویر ما را از خاطره‌ها پاک کند. عباس کیارستمی دقیقا همان کسی بود که غرب را به تایید ما وا داشت. جشنواره کن، که یکی از رسالت‌هایش را کشف سینماهای ناشناخته در کشورهای بیرون از بدنه اصلی سینمایی دنیا می‌دانست، فیلم‌های عباس کیارستمی را پسندیده‌ بود و آن‌ها را می‌ستایید. فیلسوف خوشفکری مانند ژان لوک نانسی در ستایش از سینمای او مقاله می‌نوشت. آلن بدیو او را یکی از چند چهره قابل توجه سینمای دنیا می‌دانست که می‌توان نام “هنر” را به آثارشان اطلاق کرد. نانی مورتی، کارگردان بزرگ ایتالیایی، او را ستوده‌ بود و درباره‌اش فیلم ساخته‌ بود. جمله‌های تاریخی و اثرگذار کسانی مانند گدار، اسکورسیزی و کوروساوا نشان می‌داد که او میان سینماگران بزرگ دنیا به رسمیت شناخته شده‌ است. و همین “به رسمیت شناخته شدن” بود که شنل یک قهرمان را به قامت او دوخت.

برای طبقه متوسط ایرانی مهم‌ترین چیز در روابط با دیگران “به رسمیت شناخته‌شدن” است. فراموش نکنیم که فارغ از تمام فجایع سیاسی و اقتصادی دولت پیشین، چیزی که در بیشتر شعارهای خیابانی علیه رییس آن جریان داشت ظواهر و رفتارهایی بود که باعث می‌شد از رسمیت ملت ایران در جوامع بین‌المللی کاسته‌شود. عکس‌های وبلاگ عکاسی “آدم های نیویورک” به این خاطر میان ایرانیان بازخورد زیادی داشت که به تصویر رسمی ایران در چشم آن‌ها کمک می‌کرد. عباس کیارستمی دقیقا کسی بود که این تصویر را برای ایران پس از انقلاب به ارمغان آورد.


سوم

بیشتر مردمی که امروز عاشقانه عباس کیارستمی را دوست دارند، کمتر  فیلم‌های او را دوست داشته‌اند. گواه آن‌که، در چندباری که سینماها در طرح‌هایی مانند هنر و تجربه یا آسمان آبی فیلم‌هایی از او را روی پرده بردند کمتر کسی در سالن‌های سینما حاضر شد.

بسیاری از کسانی که در یادبود او شرکت کردند احتمالا هیچ‌یک از فیلم‌های او را ندیده‌ بودند یا لااقل تا آخر ندیده‌ بودند. آن‌ها ستایشگر شمایل سینمایی او بودند و نه سینمایش. این نوشته کوتاه نه ادعای گزافه نقد سینمای استاد بزرگ را دارد و نه لاف نقد شمایل‌ستایی را. حقیقت این است که در برابر شمایلی تا این حد ستایش‌شده هیچ رویکردی نمی‌تواند آن‌قدرها رادیکال باشد. روز یک‌شنبه بیستم تیرماه هزار و سیصد و نود و پنج بین‌المللی‌ترین شمایل سینمای ایران دفن شد. شاید با از میان رفتن این شمایل بشود سینمای او را از نو دید. این بار نه از چشم غربی.