کپی برابر اصل ما را به داستانی جذاب وارد و سپس در ناکجا آباد رها می‌کند. پس از دیدن این فیلم تفسیرهای زیادی به ذهن‌مان می‌آید و رمزآلود بودن، هدف فیلم است. اما از نظر من فقط نیمه‌ی اول این فیلم زیرکانه است و همه چیز در داستانی ساده گنجانده شده است. من فیلم‌های گیج‌کننده که در آن‌ها شخصیت‌ها نمی‌دانند چه اتفاقی برای‌شان می‌افتد را دوست دارم، اما در فیلم عباس کیارستمی به‌نظر می‌رسد هیچ داستان زیرینی وجود ندارد و او فقط می‌خواهد با ما بازی کند و البته این کار را به‌خوبی انجام می‌دهد.

یک زن که نقش او را ژولیت بینوش بازی می‌کند، در سخنرانی یک تاریخدان که ویلیام شیمل نقش آن را ایفا می‌کند شرکت کرده است. او در مورد تفاوت آثار هنری اصل و کپی‌ صحبت می‌کند. زن می‌خواهد با مرد ملاقات داشته باشد و آدرس مغازه‌ی عتیقه فروشی‌اش را برای او می‌گذارد. مرد به ملاقات او می‌آید و شروع به صحبت کردن می‌کنند و مکالمه‌ی‌شان به‌سرعت عاشقانه می‌شود و زن به مرد پیشنهاد می‌کند به خانه‌ای در روستایی نزدیک، واقع در توسکانی بروند. در راه و کافه‌ای که در آن توقف می‌کنند رابطه‌ی‌شان ظاهرا تغییراتی می‌کند. صاحب کافه صدای جر و بحث آن‌ها را می‌شنود و فکر می‌کند آن‌ها زن و شوهر هستند و آن‌ها هم مثل زن و شوهرها رفتار می‌کنند.

کدام رابطه واقعی و کدام یک پوشش است؟ آن‌ها زوجی هستند که برای اولین بار یکدیگر را دیده‌اند یا زوجی هستند که وانمود می‌کنند زن و شوهرند؟ به‌نظر من آن‌ها در ابتدا زوجی هستند که به‌تازگی با هم آشنا شده‌اند و سپس به زن و شوهر تبدیل می‌شوند. شاید عباس کیارستمی می‌خواهد بگوید چطور واقعیت به انتخاب هنرمند تغییر می‌کند.

زن، که نامش ذکر نمی‌شود، و مرد متخصص تاریخ هنر که جیمز میلر نام دارد، خوش‌بیان، بازی‌گوش و دغل هستند و من از تماشای‌شان لذت بردم. بینوش و شیمل همیشه در لحظه بازی می‌کنند و هیچ‌وقت اشاره‌ای به قدم بعدی‌شان نمی‌کنند. در صحنه‌های اول بینوش آن‌قدر مجذوب مرد به‌نظر می‌رسد که تصور می‌کنید آن‌ها از قبل یکدیگر را می‌شناسند، اما این‌ آشنایی مطمئنا چیزی نیست که بعدا آشکار می‌شود. در «کپی برابر اصل» داستان‌های حاشیه‌ای و جنبه‌های خارج از صحنه‌ی زیادی وجود دارد.


ژولیت بینوش که برای بازی در فیلم کپی برابر اصل کیارستمی جایزه نخل طلایی را دریافت کرد.

عباس کیارستمی فضاهای خارج از صحنه را به زیبایی ایجاد می‌کند. شروع فیلم را در نظر بگیرید؛ می‌بینم که بینوش روی یکی از صندلی‌های ردیف اول و دقیقا جلوی سخنران نشسته است. سپس زاویه‌ی دوربین تغییر می کند و به روی بینوش باز می‌گردد و دیگر سخنران را نمی‌بینیم. پسر بینوش یک طرف ایستاده و سعی می‌کند توجهش را جلب کند. بینوش با استفاده از زبان اشاره و لب زدن با او مکالمه می‌کند. پسرش به سمت او می‌آید. بینوش به مردی که کنارش نشسته آدرس مغازه‌اش را می‌دهد و با پسرش سالن را ترک می‌کنند.

تمام این اتفاقات دقیقا روبه‌روی سخنران رخ می‌دهند اما ما هیچ‌وقت عکس‌العمل او را نمی‌بینیم. عباس کیارستمی سعی دارد یک درام تلویحی را تصویر کند که میلر آن را تجربه اما از دیدنش امتناع می‌کند. در سکانس‌های داخل خودرو هم فعالیت‌های خارج از تصویر وجود دارند. دوربین، پشت شیشه‌ی جلو قرار دارد و مکالمات دو شخصیت را ضبط می‌کند و گاهی اوقات هم به داخل خودرو می‌رود. نشان دادن شخصیت‌ها پشت فرمان یکی از امضاهای کارهای عباس کیارستمی است. در این حالت می‌توان دو شخصیت را طوری که رو به دوربین باشند نشان داد. اگر آن‌ها را روی صندلی پارک بنشانیم عجیب به نظر می‌آید. هم‌چنین به این شکل می‌توان رویداد‌های خارج از صحنه‌ی جاده را وارد فیلم و از منظره‌ی گذرا استفاده کرد.

مخاطب تصور می‌کند در این صحنه‌ها چیزی بیش از آن‌چه به چشم می‌خورد وجود دارد. شاید هم همه چیز همانی باشد که چشم می‌بیند و هیچ واقعیت کامل و عینی وجود نداشته باشد. این در مورد آثار هنری صدق نمی‌کند؟ یک کپی ماهرانه از مونالیزا از نسخه‌ی اصل آن کم‌ارزش‌تر است؟ اگر نسخه‌ی اصلی مفقود شود نسخه‌ی کپی به اندازه‌ی اصل باارزش خواهد بود؟

این‌ها سوالاتی هستند که «کپی برابر اصل» در ذهن مخاطب ایجاد می‌کند و به آن‌ها پاسخ نمی‌دهد. هدف ایجاد کردن سوالات است؟ آیا عباس کیارستمی پاسخ این سوالات را می‌داند؟ اصلا برایش اهمیت دارد؟ حداقل ما را با فیلمش درگیر می‌کند و این کار را به‌خوبی انجام می‌دهد. اما این کافی است؟


منبع : Rogerebert